اینجا کودکی تنهاست...! و دستهایش یخ کرده با اینکه زیرِ پتوست! و می لرزد... "رهایش کرده ای...!" اشک می ریزد و اشک می ریزد! نمی داند کجا اشتباه کرده که به جایِ او ، غرورت را انتخاب کرده ای! فقط می داند دنیایش را به نگاهت بخشیده بود و حالا ، رهایش کرده ای و تنهاست...! شب است ، تاریک و سرد! و این کودک می ترسد.... از شبی که فرداهایش بی تو باشند!
حالا که می روی ، پتویش را از رویش بردار!
یادت می آید گفته بودم اگر بخواهی بروی کنار می آیم؟! دروغ گفتم! برو اما بگذار این شبِ سرد و ترسناک ، شبِ آخرم باشد! رفتنت نه .... غرورت مرا کشت!
سلام دوست مهربون.در صورت تمایل برای تبادل لینک لطفا منو با اسم دلنوشته های من و آدرس faeze.20.LXB.ir لینک کنید و بعد مشخصات لینکتون رو در کارد زیر برام بذارید.در صورت وجود لینک کردن من در سایت شما بطور خودکارلینک میشید.ممنونم.